حق با محمود درویش است، آدم خودش را زخم به زخم میسازد، زخم به زخم.
دنیای بهتری میشد اگر شادی و لذت، حظ و کیف، به آدم درباره زندگی، درباره زیستن و درباره واقعیت چیزهایی یاد میداد. اما موقع تجربه لذت، چه کسی تامل میکند و دنبال کشف معنا و این حرفهاست؟ چه وقتی برای تفکر و تأمل دارد اصلا؟
آدم که مشغول تجربه رضایت و خوشحالی است، مثل کسی که به مقصد رسیده است، مثل تیراندازی که صاف زده است وسط سیبل، دارد کیفاش را میبرد.
فقط راهگمکردهها، فقط آنهایی که کف پایشان تاول زده اما هنوز به مقصد نرسیدهاند، برگشتهاند و فکر کردهاند. برگشته به عقب نگاه کردهاند و پرسیدهاند. پرسیدهاند چرا، چرا اینطور شد؟ و چطور میشد جلوی این را گرفت؟ و حالا چه میتوان کرد؟ اینها را فقط گمشدهها، شکست خوردهها، رنجدیدهها و دردکشیدههاست که میپرسند. برندهها بعید بدانم وقتشان را به جای لذت، صرف تامل و تفکر کنند.
هزینه یاد گرفتن از زندگی همه رنجهاییاند که بردهایم، که میبریم. رنجهایی که به ما تامل و تفکر را تحمیل کردهاند. مجبورمان کردهاند که رنج را به یک پرسش تبدیل کنیم. اگر لذت، رسیدن به مقصد باشد، رنج یعنی گمشدن در جایی ناشناخته. یعنی در به در دنبال پیدا کردن مکان حاضر و جستجوی آدرس مقصد. رنج تحمیل پرسیدن است به آدم.
باور به این دارم زخمهاست که وادارمان میکنند به زندگی، به خودمان، به روابطمان و به هزار چیز دیگر فکر کنیم. گیرم برایشان جوابی گیر نیاوریم. گیرم وامانده و تنها، گوشهای زل بزنیم به خلا، و به زخمها، و به این که اگر هم چیزی عایدمان شود، به همه ضرر و آسیب و رنج آن لحظه نمیارزد.
ولی گذشت زمان ارزش رنج را نشان میدهد. رنج چیزی به وجودمان اضافه میکند. رنج بیشتر با زندگی، با واقعیت، با وجود داشتن، با آدمهایی که زندگی ما را میسازند و هرچیز دیگر این مجموعه تناسب دارد.
حق با محمود درویش است انگار، آدم خودش را زخم به زخم میسازد، زخم به زخم